گاهی نیز دَم پسینِ یک روز بارانی
سوسویِ چراغ لَمپای نیمه سوزِ آویخته بر ستونِ چوبیِ خانه تاته را بر سر ذوق می آورد .
دستی به رادیویِ کوچک جلد چرمی اش می کشید و زمزمه ای می کرد .
گاهی دسته ای به تیشه اش می گذاشت و گاوآهن خود را مرتب می کرد
قوری چینی لبِ طاقچه یادگار روزگاران کهن
دلش راخط خطی میکرد و مجال بستن مرهمی بر آن نیافت تا عمق استخوانش ریشه دوانید .
و بالاخره صبح روز بعد
تاته خسته از جورِ زمانه و هجمه ای از تزویر و ریا و دورنگی و نیرنگ ، چوبدستی اش را برداشت و رفت و رفت .
نوگک رستم ممسنی...برچسب : نویسنده : vahedkamalio بازدید : 8